پرچنان

ساخت وبلاگ
این روزها هوای تهران تعادل خاصی دارد و بعد از غروب خسته از کار و رکابزنی صبحگاهی، دوچرخه افتاده است در سرپایینی و راه خود میرود و تو تنها کنترل می‌کنی مسیر را، دیگر نیاز نیست رکاب زدن. چون سرعتم نسبت به صبح که سربالایی می آیم تند است کلاه ایمنی میگذارم و این باعث میشود حسی بگیرم.تقریبا از بالای شهر به سمت پایین شهر سر می‌خورم و چون از اتوبان نمیروم و مسیرم از خیابان های اصلی و قدیمی تهران است به گونه ای که هر چهار ابر شاعر تاریخ این مملکت که خیابان به نامشان است را می‌بینم، از کلی محله و مردمانش عبور میکنم. این روزها خیابان و این نوع رکابان بودن برایم فرصت مشاهده بی نظیری فراهم کرده است. روزهای اعتراض کدام خیابان و کدام محله ها دچار بوده اند را بی واسطه مشاهده میکنم. به راحتی و بدون دردسر از کنار هر دو طرف داستان به راحتی عبور میکنم، چیزی چون تاریخ، چیزی چون یک راوی مسافر کهن سال. این روزها و در این حالت حس عقابی را دارم که دانشمندان بالای سرش، لالوی پرهایش دوربین نصب کرده اند و این عقابِ تنها از دور، از بالا دست آسمان مناظر را می‌نگرد. مشاهده میکند و در نهایت از آن عبور می‌کند.بابا همیشه ما را به تکاپو و تلاش ترغیب می‌کرد. می‌گفت کسی پایش به سنگ ( مراد سنگ قیمتی) میخورد که راه برود. و از همین نکته میخواهم استفاده کنم و بیان کنم آنکس به درک بهتر و بیشتری از شرایط و موقعیت ها می‌رسد که آن را مشاهده کند. آن را تجربه کند. به گمانم خط مفقوده شکست ها، تحلیل های اشتباه ، تجربه های ناموفق، بازارهای شکست خورده و... این است که ما مشاهده گر نیستیم. مشاهده گری بی واسطه را بیاموزیم تا شاید در این صورت به تحلیلی شخصی نسبت به موضوع مشاهده نزدیکتر شویم، تحلیلی که امضای خودمان را دارد.https: پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 101 تاريخ : شنبه 30 مهر 1401 ساعت: 13:02

مثل آن سالها که مدرسه تازه باز شده بود و دم دم های غروب به خانه می‌رسیدم و بعد از چرتی مختصر گلویم درد میکرد و در نتیجه دکتر و آمپول و چند روز گواهی استعلاجی... عصر گاه که از خواب بیدار شدم همچین حسی داشتم پس خودم را به درمانگاه رساندم و دکتر هم آمپول و سرم و شربت داد اما اینبار از آن شربت صورتی نه. بزرگ شده ای و قرار است مزه تلخ دوا را تاب داشته باشی. بزرگ شدگی یعنی تاب آوری تلخی. هر چه سن دار تر تاب آوری تلخی ات بیشتر. باری زیر سرُم به قطره های سرم نگاه میکردم و به آنی همه وجودم پر شد از این تصویرِ واژه ای: زندگی هنوز زیبا است. میخواهم بچشم همه زیبایی را تا آنجا که میتوانم. در واقع زندگی، با واژه زیبا در پندارم رژه میرفت.دلم برای سروچمانم تنگ شد و شعر واره ای در پندارم چرخید مثل دخترکی چرخان در کنار آتشی شبانه:مرد، رنجی است در تنهایی خود تا، تاب تنها ترین دیدار را، مرگ را داشته باشد.اکنون که آن را نوشتار کردم آن صورت شاعرانه را که در تخت زیر سرم حس کردم نداشت، تنها مفهومش یادم مانده بود. پندارم به شُعارهای این یک ماه که خوانده و شنیده ام می‌پرد و یاد یکی از آنها می افتم و چشمم تر میشود: به مادرم بگویید دیگر دختر ندارد. به گمانم شعارهای دخترانه دانشگاه ها بوده است و در خیابان نه.همچنان بر آن فرضیه های قبلی هستم که افراد معترض و مقابله کنندگان آنها از یک ریشه اند.به مادرم بگویید دگر دختر ندارد مرا یاد نوحه های عاشورایی، علی اکبر و عباس می اندازد. اما تصویر ذهنی این شعار جگر خراش است و جانسوز. خودم را حتی در تصویری ذهنی نمیتوانم جای مادری بگذارم که دخترش نباشد.در گمانم همچنان چرخ میخورم و خیال اندیشی میکنم، اگر گشت ارشاد قرار بود سروچمانم را بگیرد من چه میکردم؟ بعید میدانم اجا پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 113 تاريخ : شنبه 30 مهر 1401 ساعت: 13:02

با سرو چمانم وارد ساختمان شدیم به نگهبان درود فرستادم:سلام‌دایی! از نگهبانی که فاصله گرفتیم سروچمانم پرسید چی گفتی بهش ؟ پاسخ دادم که اینجایی ها و این منطقه هم را دایی خطاب میدهند و من نیز تمایلم است که اینگونه دیگران را در این محله صدا کنم. سروچمانم خیلی نسپندید. اما من هم‌چنان از اینکه هم محلی هایمان را دایی خطاب کنم کیف میکنم. یاد آن زمان‌ها می افتم که مربی بچه های بی سرپرست بودم. بچه ها می‌گفتند هر مربی یک ظرفیتی دارد، آن فلانی که همه دوستش دارند ظرفیتش دریاست اما به هر حال محدوده دارد. ممکن است پر بشود. اما ظرفیت تو آبکش است. اصولاً امکان پر شدن ندارد. این روزها اقوامم با تعجب می‌گویند لهجه ات عوض شده است. و واقعا نیز گویی اینگونه شده، شاید به این دلیل که دوست دارم با لهجه شهربابکی حرف بزنم ولی نه این میشود و نه آن.هنوز مطمئن نیستم. اما این نوع تغییر کردن را همچنان مثبت ارزیابی می‌کنم. این که یک نسبیتی در این رفتار و پندار موج میزند. این که آن خوبه، آن بهترینِ، آن حقیقت ناب، آن طبقه خاص، پیش من نیست. پیش ما نیست. پیش قوم و زبان و دین ما نیست. نه تنها نیست که نمی‌دانیم پیش کیست یا چیست! پس میتوانی متناسب با فضای و مکان رنگ آن را به خود بگیری. دنیا را از آن زبان و مکان و طبقه و ... بنگری و بتوانی از آن هم لذت ببری.شما هم بوی نسبی نگری را در این نگاه استشمام میکنید؟شاید این نگاه غلط باشد. مرزهای دقیق و غیر قابل بخشش تعریف کردن و سر آن ایستادن هم میتواند فلسفه زیست باشد. اما به گمانم این جنگ‌ها و اختلافات و اعتراض ها که در مملکت این روزها جریان دارد ناشی از این مرزهای سفت و لامتغییر است. وقتی این مرز های دقیق و سانتی متری و میلیمتری را داشته باشی ممکن است نبیتی، حتی کور شوی. پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 105 تاريخ : يکشنبه 24 مهر 1401 ساعت: 12:22

معمولاً کوششم در نوشتن بر این اساس است که موضوعات روز یا فیلم ها و کتابهای خوانده شده را به گونه ای تفسیر کنم که اولا فردی شده و دوم کارکرد پیدا کند و مخاطبش بشود خودم و خواننده. در جمع خانوادگی نشسته‌ایم و از اتفاقات و سیاست های روز صحبت میکنیم. متاسفانه در این دیالوگ ها اکنون دختران حتی دبستانی نیز امکان مشارکت پیدا کرده و حرف برای زدن دارند. از آنچه در مدرسه و بین دانش آموزان رخ میدهد تا آرزوها و امیدهایشان و تأسف میخپزم بر حاکمیت و جامعه ای که کودکی را از این سن وادار به جبهگیری های سیاسی کلان کرد و اجازه کودکی کردن را از او گرفت. آنکه باد کاشت طدفان برداشت.باری مادر دختر می‌گوید از وقتی زن زن می آزادی شده دخترم دست به سیاه و سفید نمی‌زند و وقتی به او معترض میشوی این شعار را تکرار میکند. به این گزاره بدون قضاوت شنونده هستم. اما وقتی میبینم برادر همان دختر برای جمع سینی چای آورد در دلم خشنود میشوم. اینکه سبک های سکسیسم در همه خانواده ها دچار تَرَک های جدی شده است. نگرش های جنسیتی و نقش های آنها در همین مدت اندک حتی به سنتی ترین خانواده های ایرانی رسوخ کرده است. این جنبش که در فرهنگ و هویت تک تک ما در حال نفوذ است به گمانم یکی از اجتماعی ترین اتفاقات ایران است که تا به حال در این سرزمین رخ داده است. نتیجه‌گیری: اگر موافق این نگاه هستیم ما مردان نیز نیاز به تغییر پندارهای مان داریم. مثلا از پخت و پز گرفته تا جارو زدن و... دو مثال از خودم بشخصه خودم از جارو زدن دل خوشی ندارم و از اینکه سروچمانم این نقش را پذیرفته خشنود بودم. اکنون اما حداقل با کارو دستی به او کمک میکنم( هر چند هنوز با رغبت به جارو برقی تن نداده ام)یکی از سخت ترین کارها برای من شستن ظروف البته نه نیست. بل جمع پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 99 تاريخ : يکشنبه 24 مهر 1401 ساعت: 12:22

دو تا شنبه است که با ماشین از شمال تا جنوب شهر را پایین می آیم و در هر دو شنبه، تهران ساختاری بهم ریخته و نظامی شده است. مرا یاد سالهای کودکی ام می اندازد و تیزر اخبار ساعت نوزده با آهنگ اَنکده وحده...در آن تیزر یک سرباز اسراییلی کلاهخود پوشیده در حال پرتاب گاز اشک آور بود و در انتهای تیزر دو سرباز اسراییلی با سنگ در حال شکستن دست یک نوجوان فلسطینی. چه کودکی سختی داشتیم ما با این تصاویر عریان که هنوز در میانسالی با دیدن شنبه های سرزمین یاد آن صحنه های دردناک می افتم. اما این دو شنبه متوالی و تجربه زیسته ی ۷۷ و ۷۹ و‌۸۱ و ۸۸ و بقیه این است که داستان متفاوت شده است هم در معترضین و هم در مدافعان. تغییر یار کشی شده است و به گمانم با مناسبات جهانی گره خوردگی بیشتری پیدا کرده است.این که این روزهای ایران با پیروزی های اوکراین در صحنه جنگ و شکست برادر بزرگ مصادف شده است به گمانم تصادفی نیست. این که سه سال قبل هم هواپیمای اوکراینی و نه هواپیمایی دیگر، سرنگون شد هم.باری دوستانمان مهمانمان بودند و تلاش داشتیم برای هم حال خوب ایجاد کنیم اما سخن ها به سیاست رفت. هر کسی ایده و تحلیل خود را گفت. تحلیل من اما این بود که تنها میخواهم این آب یخی که این چند سال سرد تر هم شد کمی ولرم شود.مورد تمسخر جمع قرار گرفتم اما استعاره ولرم‌شدگی را همچنان کارا ارزیابی می‌کنم. چیزی مثل ولرم شدگی حکومت مائویستی چین و تبدیل آن به حکومت کاپیتال سوسیالیستی اکنون.اما با دیدن این شنبه معتقدم زمان برای رسیدن به یک تفاهم و آشتی ملی بسیار محدود است. ما چهل و چند روز دیگر جام جهانی را داریم. خوشحالی یا ناراحتی پس از هر بازی و جمعیتی که امکان حضور را پیدا می‌کنند. میتواند تغییرات زیادی در تعادل طرفین در مقیاس زیاد ایجا پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 106 تاريخ : دوشنبه 18 مهر 1401 ساعت: 16:50

پیرامون این جستار کامنتهای زیادی دریافت شد و از این رو نوشتار امروز را مینگارم.تلاش دارم دلایلم را برای استعفا با توجه به درجه اهمیت طبقه‌بندی کنم: اول دلیل: اقتصادیحقوق کارمندان سازمان به طرز حیرت آوری پایین است. من معمولاً ابتدای سال حقوق خودم را با دلار سنجش میکنم تا حدود شرایط اقتصادی خودم را در طول سال بدست آورم. متاسفانه حقوق دریافتی ما نسبت به پنج سال قبل بین بیست تا چهل دلار پایین تر آمده است در حالیکه هزینه زندگی در طول این پنج سال چندین برابر شده است.دوم ،سیاست های کلان اقتصادی:بر این گمانم که سازمان های حمایتی بر محور توسعه میچرخند با این بیان که در کشور توسعه اتفاق می‌افتد و لوکوموتیو حکومت، قطار توسعه را پیش میراند. در این بین بعضی از مردم به هر دلیل از این قطار جا می‌مانند. در این وضعیت سازمان های حمایتی تلاش خود را میکنند تا با شناسایی آن قشر از مردم بازمانده، دست آنها را گرفته و سوار قطار توسعه کند. اما متاسفانه به گمانم در این پنج سال قطار از حرکت باز ایستاد و از ریل خارج شد. معنایی برای بازمانده از قطار توسعه وجود خارجی دیگر ندارد.سوم: بی خاصیت شدنم در منطقه ای که بودم( شرح آن در جستار قبل و قبل‌تر آمده است)چهارم: مجبور به انتخاب بین دو گذاره ماندن در سازمان یا کاسبی. گاهی از پنج صبح تا نه شب مجبور به کار بودم و این باعث فرسودگی ام شده بود. امکان فهمیدن زندگی را برایم کمتر کرده و در نهایت مجبور به انتخاب بین این یا آن ( نام کتابی از کیرکگارد) کرد پنجم: متاسفانه عادی و به عادت تبدیل شدن بسیاری از موضوعاتی که تا سالها موضوع و مسئله بود. مثل کودک کار، عادی شدن زباله گردان، عادی شدن شنیدن صدای فندک زدن های پیاپی از میدان تجریش تا میدان راه آهن و...ششم: محیط زیست پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 108 تاريخ : شنبه 16 مهر 1401 ساعت: 15:46

در بازارم و شلوغی بازگشایی مدارس و اول مهر است. حجم آدم ها و چرخی ها گاهی به توقف کاناگاند دقیقه ای می انجامد.به ناگاه با صحنه ای روبرو میشوم. مردی در حال بار زدن بر روی چرخی است، رو می‌کند به زنی که اسپند دود کن است( نوعی گدایی کردن متناسب با باور خرافی چشم زخم) و او را مخاطب قرار می‌دهد و رو به او در حالیکه به تخم چشم زن می‌نگرد می‌گوید: نجس.زن بی تفاوت به گفته مرد راه خود را در پیش می‌گیرد اما من بشدت ناراحت میشوم. حتی دلم میخواست تا مرز درگیری با آن مرد نیز پیشروی کنم.ما برای دشنام ها، واژگانی نظیر کثیف، کثافت، آشغال و خس و خاشاک و... داریم که واژگانی منفی اما بدون وزن ایده یا در اصطلاح ایدولوژیک است.واژه نجس به گمانم سنگین ترین وزن منفی در میان واژگان یادشده را دارد. چرا که نجاست از عمق ایده و دین بیرون میزند و وظیفه مومن در مواجهه با آن پاک کردن نجاست به طرق مختلف است.حال اگر دیگری را نجس ارزیابی کند ببینید چه حجم از نفرت و کنش های بعدی( پاک کردن) امکان وقوع دارد.به گمان مشکل اکثر تعارضات، مشکلی که این شبها دست به گریبانیم ناشی از این نگرش نجس پنداری دیگری است و متاسفانه یک نماینده مجلس با همین واژه معترضین را خطاب داده است.نگاه نجاستی جز حس نفرت جز پلشتی دیدن دیگری بعید میدانم اثری دیگر داشته باشد. این نگاه کاملا نو را نسبت به موضوع نجس پنداری شده خلع صلاح میکند. امکان فهم آن را می‌گیرد و باعث رشد و نمو صفتهای منفی چند نفرت، کین، خشم زیاد، از موضوع میشود و زندگی خود فرد با این پندار را تحت الشعاع قرار داده و در نهایت امکان رشد را از آدمی دریغ میکند.نتیجه‌گیری: به هیچ چیز و هیچ موجود دیگر نگاه نجاستی نداشته باشیم. در تقابل مقولات پنداری_انتزاعی با واقعیت_‌لمس‌شدنی، یاد پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 105 تاريخ : چهارشنبه 13 مهر 1401 ساعت: 14:50

زمانی که شغلم اداری بود، همکار خانمی که با ما کار میکرد آمد پرده اتاق کاری مرا کشید. در این اتاق تنها من کارمند آنجا بودم.به او گفتم چرا این میکند؟ پاسخ داد رسمی تر و شیک تر است!!من اما هر روز از پنجره کوه های روبروی اتاق را می‌دیدم. چرای‌گوسفندان را که به خط شده و دامنه کوه را تراوس می‌کنند. در زمستان که برف، کوه را سپید پوش می‌کرد رد روباهی را دنبال میکردم و می‌دانستم لانه اش در زیر کدام خر‌سنگ کوه قرار گرفته است. گاهی نیز روباه با فرزندانش بیرون میزد و من از مشاهده چنین منظری روزم کوک میشداما خانم همکار گمان داشت باید پرده کشیده باشد. البته که زیر بار این اعتقاد او نرفتم و همین که او از اتاق بیرون رفت پرده ها را کنار زده و اجازه داخل شدن حجم نور آفتاب روشنایی به ظلمت اتاق دادم.این موضوع یادم رفته بود تا آنکه با این روزهای خودم و سرزمین روزگار گِره خورد.همکار جایگزینی که برای من و پس از استعفایم لحاظ کرده اند خانمی است. ایشان که آمد، شیوه ها، پرونده ها، چارتها را نشان و توضیح دادم و اتاق را به ایشان سپرده و خودم بیشتر روز در سالن اداری بودم.هنگام پایان ساعت اداری که جهت جمع آوری بعضی از وسایل شخصی به اتاق مراجعه کردم دیدم ایشان نیز پرده اتاق را کشیده بود، اتاق در تاریکی و متوسل به نور لامپ برق بود.نتیجه‌گیری:پوشش و حجاب تنها نمود بیرونی ندارد. به گمانم در درون و ایده و پندار و ریشه های عمیق تری نفس می‌کشد. این پرده کشیده نمودی از این ریشه درونی است. پوشش، لایه های بسیار بسیار عمیق تری در افکار افراد هم مرد و هم زن دارد که شناسایی آن نیاز به مداقه و خودشناسی زیادی است. این که در خیابان راست قامت و سینه ستبر گام برداری و مردمک چشمت روبرویت را ببیند یا زمین زیر پایت را؟ این که پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 99 تاريخ : چهارشنبه 13 مهر 1401 ساعت: 14:50

رمان شوایک نوشته یاروسلاو هاشکنزدیک به یکماه خواندن این رمان هشتصد صفحه ای طول کشید. آخر ها با او اونس گرفته بودم با پر حرفی هایش. آن قدر پر حرفی کرد که نویسنده اش مرد و رمان ناتمام ماند. مثل جنگی بی سرانجام.موضوع کتاب پیرامون جنگ جهانی اول است و طنزی قوی دارد.بیهوده بودن جنگ. جنگ امپراطور ها و مردن سربازها. نگاه به زندگی در مواجهه با مرگ در بستر جنگ به نظرم نگاه انتقادی طنازانه و قوی پیرامون نظامی بودن و جنگ دارد و بخصوص پیشنهاد میکنم افرادی که در مناسب نظامی هستند بخوانند یا به آنان اگر اهل کتاب خوانی هستند هدیه دهیم. اما جنگ، جنگ چیست؟ با همکار افغانم در حال گفتگو هستیم. انسانی است فهمیم و زبان فارسی تهرانی را گاهی خوب متوجه نمی‌شود. فارسی را به زیباترین حالت ادا میکند. میپرسد عقبه یعنی چه؟ متوجه پرسشش نمی‌شوم. می‌گوید در جنگِ بین دو نفر چیزی مثل فحش و دشنام بیان میشود. از او مثالی میخواهم. می‌گوید در زمین فوتبال بین دو نفر جنگ شد البته شما میگوید دعوا، فرد اولی هی این واژه عقبه را به او می‌گفت. پاسخ دادن آن واژه قحبه است و و مترادف های آن را بیان کردم و در دلم گفتم: «هنوز این واژه مرد ایرانی را می‌سوزاند»، حتی اگر سخن، باد هوا باشد. اما نکته ای که برایم در این گفتگو برجسته شد آن بود که افغان ها به دعوا جنگ می‌گویند و احتمالاً فارسی قدیم نیز این بوده است و دعوا واژه ایست نسبتاً جدید. مثال خروس جنگی، جنگ انداختن سگها و...اگر دعوا بین دو نفر را با واژه جنگ ببینیم، به گمانم هیبت رفتار را افزون کرده ایم. جنگ چیز ساده ای نیست. روح و روان و جسم افراد آسیب می‌بیند و اگر با این واژه این موضوع را بسنجیم بیش تر از این از آن پروا میکنیم. ای کاش مسیولین نیز پروای این واژه را داشتند و پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 109 تاريخ : يکشنبه 10 مهر 1401 ساعت: 13:25

پرچنان:این متن را بیشتر برای دل خود می‌نویسم و احتمالاً طولانی است.از سازمان استعفا دادم و هویتی به نام حرفه مددکاری اجتماعی و شاغل تحت این عنوان نیز دیگر نخواهم داشتسالها پیش، آن زمان که مربی کودکان بد سرپرست و بی سرپرست بودم پسری داشتیم به سن ترخیص رسیده اما شرایط اش را داشت و از مرکز خارج نمیشد. نامش پوریا. بین نوزده تا بیست سال رسیده و عضلاتی ورزیده پیدا کرده بود و به بچه های کوچکتر زور می‌گفت. روزی آمد که از مسیولین بالاتر به مرکز آمده و گفتند اگر بیرون نرود ما پلیس را خبر خواهیم کرد. به او حق میدادم تک و تنها، این جامعه و ترسناکی سیر کردن حتی شکم خود... به مسیولین، و خودمان هم حق میدادم. شرایط او دیگر مساعد بودن در کنار پسر بچه های یازده دوازده سال نبود.خشمگین و فحاش نشسته بود و مسیولین جرئت نزدیک شدن به او را نداشتند.رفتم در اتاق و گفتم می‌خواهم با تو صحبت کنم. مرا به کتاب خوان می‌شناخت و دیده بود شبها برای بچه ها و قصه های مجید می‌خوانم.گفتم میخواهم حکایتی برایت تعریف کنم.حکایت: روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفرهایشان، در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند، شب فرا رسید. از دور نوری دیدند و با شتاب به سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آنها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت، به آنها داد. روز بعد، مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید هموهمواره در فکر زن بود که چگونه فقط با یک بز زندگی را می گذراند و ای کاش قادر بود به آن زن کمک کند. قضیه را به مرشد گفت. مرشد فرزانه پس از کمی تامل، پاسخ داد:” اگر می خواهی به آنان واقعا کمک کنی، برگرد و بزشان را بکش.” مرید پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 98 تاريخ : يکشنبه 10 مهر 1401 ساعت: 13:25

شرمندگیدر بازارم و خریدهای لازم برای دکان را انجام داده ام. تلاش کرده ام خودم بارها را در یک نقطه متمرکز کنم تا هنگام جمع کردن بار، کار راحت تر انجام گیرد.یا چرخی توافق کردم و بار را جمع کردیم. در عین جمع کردن بسیار غر زد، یکی از خصلت‌هایی که دارم آن است که مقداری جزیی بیش از آنچه توافق کرده ایم، به باربر جهت خدمتی که کرده است پرداخت میکنم اما او غر زد و من نیز لج کردم و صد البته که اشتباه کردم. شلوغی، گرانی اجناس، دبه کردن بعضی بازاری ها سر قیمت، تنظیم بار، یافتن ارزانترین مبلغ فشار زیادی بر اعصاب آدم میگذارد و اینگونه ممکن است اشتباهی انسانی مرتکب شوی. وقتی به ماشین رسیدیم باز خودم بارها را در ماشین چیدم و در نهایت همان مبلغی که توافق کرده بودیم را به او پرداخت کردم و آن چه که قاعده کارم بود یعنی بیش از آنچه که توافق کرده ایم را انجام ندادم.نیم ساعت بعد تلفنم در همان ماشینی که گرفته و بارها را می‌بردم زنگ خورد.یکی از حجره داران بازار بود که همیشه از او خرید میکردم گفت یک نایل کوچک از باری که خرید کرده بودم در چرخ بار جا مانده بوده است و باربر آن را به او تحویل داده است.سریع پرسیدم اکنون آنجاست ؟ گفت نه داد و رفت. میخواستم از جانب من مبلغی به او بپردازد.و من از رفتار و قضاوت خودم نسبت به او شرمنده شدم. شرمندگی که حتی فرصت جبران آن را نداشتم. نتیجه‌گیری: این روزها به لایه های پیچیده تر از رفتار انسان فکر میکنم. به اتفاقات احتمالی بعدی یک رفتار، حتی رفتار در ظاهر خوب.از آنها خواهم نوشت.او به من درسی داد که قاعده هایی که برای خودم وضع کرده ام را به واسطه خشم یا عصبانیت نشکنم.برای وضع این قاعده ها یک عنصر جسمانی را لحاظ کرده ام. آیا این رفتار من لبخندی بر چهره یا لبخندی بر دل ( پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 102 تاريخ : يکشنبه 10 مهر 1401 ساعت: 13:25

اگر از خوانندگان ثابت پرچنان باشید احتمالاً شما هم چیز عجیبی را در این دو هفته و اندی متوجه شده باشید. در جستار پیوست که مراسم ختم مادربزرگم بود اشاره ای به سخنران و موضوع سخنرانی اش: « حجاب و حقوق زن» کردم. پیشنهاد میکنم آن جستار را مطالعه کنید. جستار و موضوع سخنرانی عجیب او که در مراسم ترحیم ایراد کرد دقیقاً چند روز قبل از کشته شدن مهسا امینی و به سر خط خبرها آمدن گشت ارشاد و شرایط این روزهای کشور بود.من در این سن و تجربه زیسته خود در این سرزمین، معتقدم موارد هم زمان احتمال بسیار زیاد اتفاقی نیست. هر چند از لحاظ منطق صوری این نوع نگرش ایراد جدی دارد اما با توجه به تجربه زیسته این نگرش تقویت شده است.در واقع این همزمانی چند روزه برایم اصلا اتفاقی نیست. به گمانم اتاق فکری خط کلی آن سخنرانی و سخت گیری های گشت ارشادی را صادر کرده بود. بخصوص که افراد و مسیولان مرتبط با این موضوع بخصوص حجاب و عفاف تقریبا هر روز در سر خط خبرها بودند. حال و روز این روزهای کشور به گمانم همان مسیری را طی کرد که در شورش های دو سال پیش که ابتدا در مشهد به واسطه نیروهای اصولگرا برای مخالفت با دولت قبلی به خیابان آمدند و سپس داستان عوض شد، اینجا نیز چنین اتفاقی افتاده است. نزدیک یک ماه پیش بود که یک تبلیغات خیابانی نظرم را جلب کرد. مردی با پوزیشن شمشیر بازی در حال پخت غذا است و تبلیغات روغن غنچه میکند. با خودم همان اول گفتم برای تبلیغات روغن چرا یک مرد و نه یک زن را انتخاب کرده اند؟ سپس در خبرها آمد که استفاده از چهره زنان در تبلیغات و آگهی ها ممنوع شده است.اگر همه اینها را کنار هم بگذاریم فرضیه ای مطرح می‌کنم گروهی بشدت بنیاد گرا در مناسبات ارشد مشغول چنین سناریوهایی هستند و در این وسط جان مردم و نیروی ا پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 107 تاريخ : دوشنبه 4 مهر 1401 ساعت: 12:35

حوادث این روزها و بخصوص مرگ مهسا امینی را اجازه دهید از زاویه ای دیگر بنگریم، زاویه ای که شدیداً مرا به فکر برده است. چند سال پیش بود که ما بلوچستان را رکاب زدیم. آن هم بیخ مرز افغانستان و پاکستان. بسیاری ما را از این کار نهی کردند اما رفتیم و ادامه دادیم. دو مرد و یک زن بودیم.در آنجا خود اهالی می‌گفتند این خانم است که امنیت شما را تکمیل کرده است و واقعا نیز این چنین بود. مردمی چشم پاک بودند و هستند. به گمانم امنیتی که ما در آن سفر داشتیم به این واسطه بود که زنی در تیم ما بود. حال چه شد که به این خاطره پرتاب شدم؟به گمانم در دو سوی ماجرا، یعنی حاکمیت و معترضان، موافقان و مخالفان حجاب اجباری، ریشه های مشترکی دارند و در یک جهت هستند!! چگونه ممکن است؟اجازه دهید این فرضیه سخت و پیچیده را کمی واشکافی کنم.۱. دو سال پیش ساقط شدن هواپیمای مسافربری با کلی مسافر را داشتیم که در آن هم متاسفانه حاکمیت کلی نیرنگ و دروغ داشت اما اتفاقاتی به این گستردگی به وجود نیامد.وقتی خبر مرگ مهسا امینی را خواندم ، غمی بزرگ بر دلم نشست و وقتی به دور و اطراف خود نگریستم آنها را نیز چنین دیدم. گویی هوا غمناک بود و غم جرمی داشت که بر دل هر کس با نفس کشیدن می‌نشست.اگر بخواهم مفهوم روح جمعی یا خرد جمعی یونگی را برای خودم تا حدودی تعریف کرده باشم چنین فضایی را میتوانم مثال آورم. گویی روح جمعی ایرانیان از این بابت درد گرفته باشد. چرا؟ چرا در ساقط شدن هواپیما که تعداد کشته هایش چند صد برابر بود این فضا به وجود نیامد اما برای این دختر این چنین شد؟۲. چند سال است که حاکمیت به اسم دفاع از حرم نیرو به سوریه ارسال میکند و حرم یعنی مرقد حضرت زینب و دختر منتسب به امام حسین یعنی رقیه.در طول جنگ و حتی پس از جنگ نیز حاکمیت پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 102 تاريخ : جمعه 1 مهر 1401 ساعت: 12:41